معنی سرخوش و سرمست

لغت نامه دهخدا

سرمست

سرمست. [س َ م َ] (ص مرکب) که مستی شراب به سر او رسیده. مست:
مطرب سرمست را باز هش آوردنا
در گلوی او بطی باده فروکردنا.
منوچهری.
سرسال آمد و سرمست می جود توأم
سازوار آید با مردم سرمست فقاع.
سوزنی.
کاس کرم دهد به من و من ز خرمی
سرمست کاس از دل هشیار میروم.
خاقانی.
بود سرمست را خوابی کفایت
گل نم دیده را آبی کفایت.
نظامی.
در آن صحرا فروخفتند سرمست
ریاحین زیر پای و باده بر دست.
نظامی.
ملک سرمست و ساقی باده در دست
نوای چنگ میشد شست در شست.
نظامی.
دوش سرمست درآمد ز درم
تا قرار من سرگردان برد.
عطار.
سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد
غلغل ز گل ولاله بیکبار برآمد.
سعدی.
من از شراب این سخن سرمست، و فضاله ٔ قدح در دست. (سعدی).
فتنه باشد شاهدی شمعی بدست
سرگران از خواب و سرمست از شراب.
سعدی.
باز در بزم چمن نرگس سرمست نهاد
بر سر هستی سیمین قدح زر عیار.
ابن یمین.
بنده ٔ طالع خویشم که در این قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خریدار من است.
حافظ.
|| سرخوش. خوشحال. خرم. شادمان:
ناله ٔ بلبل سحرگاهان و باد مشکبوی
مردم سرمست را کالیوه و شیدا کند.
منوچهری.
عاشقان سوی حضرتش سرمست
عقل در آستین و جان بر دست.
سنایی.
سرمست عشق سرکشی خاکستری در آتشی
در ششدر عذراوشی صد خصل عذرا ریخته.
خاقانی.
سحرگه آن سهی سروان سرمست
بدان مشکین چمن خواهند پیوست.
نظامی.
چو عیاران سرمست از سر مهر
به پای شه درافتاد آن پریچهر.
نظامی.
ریاحین بر ریاحین باده در دست
به شهرود آمدند آن روز سرمست.
نظامی.
سرمست در قبای زرافشان چو بگذری
یک بوسه نذرحافظ پشمینه پوش کن.
حافظ.
یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان.
حافظ.
|| مغرور. متکبر:
از این هنر که نمودی و ره که پیمودی
شهان غافل سرمست را همی چه خبر.
فرخی.
شاهد سرمست من صبح درآمد ز خواب
کرد صراحی طلب دید صبوحی صواب.
خاقانی.
به سرپنجه مشو چون شیر سرمست
که ما را پنجه ٔ شیرافکنی هست.
نظامی.
|| مواج. درخشان. روشن. خروشان:
من که دریاکش و سرمست چو دریا باشم
گوش ماهی چه کنم جام صدف چه ستانم.
خاقانی.
|| مدهوش:
در طریق کعبه ٔ جان ساکنان سدره را
همچو عقل عاشقان سرمست و حیران دیده اند.
خاقانی.


سرخوش

سرخوش. [س َ خوَش ْ / خُش ْ] (ص مرکب) کنایه از کسی است که از شراب و سامان و اسباب و حسن خوب و خوشدل باشد. (برهان). مست و خوشحال. (انجمن آرا) (آنندراج). کسی که از نشأه ٔ شراب خوشحال باشد و کسی که مستی اوبه اعتدال باشد. و در سراج نوشته که مستی چند مرتبه دارد، اول سرخوش، بعد از آن تردماغ، بعد از آن سیه مست، بعد از آن خراب. (غیاث اللغات). سرگرم از کیفیت شراب و جز آن. (رشیدی). شادمان. خوشحال:
به من ده که یک لحظه سرخوش شوم
از این دهر تا کی مشوش شوم.
نظامی.
نقل خارستان غذای آتش است
بوی گُل، قوت ِ دماغ ِ سرخوش است.
مولوی.
کسی را که با دوستی سرخوش است
نبینی که چون بارِدشمن کش است.
سعدی.
خرم آن دم که چو حافظبه تولای وزیر
سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم.
حافظ.
از بسکه چشم مست در این شهر دیده ام
حقا که می نمیخورم اکنون و سرخوشم.
حافظ.
قدحی سرکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آئین آمد.
حافظ.


سرخوش بودن

سرخوش بودن. [س َ خوَش ْ / خُش ْ دَ] (مص مرکب) سرمست و خوشحال بودن:
یکی را که سرخوش بود با یکی
نیازارد از وی بهر اندکی.
سعدی.
صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد.
حافظ.

فرهنگ معین

سرمست

سرخوش، با - نشاط، مغرور. [خوانش: (سَ. مَ) (ص مر.)]

فرهنگ عمید

سرمست

مست، سرخوش، بانشاط،
مغرور،

مترادف و متضاد زبان فارسی

سرمست

سرخوش، کچول، کیفور، لول، ملنگ، شاد، شادمان، مسرور، می‌زده، نشئه، مخمور،
(متضاد) خمار، مغرور، فخور، خودپسند


سرخوش

تردماغ، خوشحال، سردماغ، سرزنده، بانشاط، شاد، سرمست، شنگول، لول، مخمور، مست، مسرور، ملنگ، نشئه،
(متضاد) خمار

فرهنگ فارسی هوشیار

سرخوش

شادمان و خوشحال


سرمست

با نشاط و مغرور

فارسی به عربی

سرمست

عاطفی

معادل ابجد

سرخوش و سرمست

1932

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری